اسرار یک شکنجه گر {قسمت دوم}
 
// رمان / شعر / پیامک //
بهترینها و جدیدترینها برای شما
 
 

نفس نفس زنون عین گربهءتیر خورده بدون اینکه در بزنم کیفمو از پشت در انداختم تو حیات و مثل برق از دار رفتم بالا و از اونور پریدم تو حیاط .
قلبم عین گنجیشک میزد .گوشاموتیز کردم ببینم صدایی تو خیابون میاد یا نه . اما نه ،همه جا ساکت بود .سرظهری همه تو خونه هاشون بودن .آهسته رفتم پشت در و گوشمو چسبوندم به در تا مطمئن بشم کسی در تعقیبم نیست ویه وقت آدرس خونمونو یاد نگرفته باشن.اما انقدر نفس نفس میزدم و میلرزیدم که نمیتونستم متوجه بشم و خوب گوش بدم .
یه دستمو به در تکیه دادم و دست دیگمو روی زانوم گذاشتم تا اول نفسی تازه کنم .قلبم از ترس مثل طبل میزد . حس کردم صدای پا میاد . نفسم بزور حبس کردم و گوشمو چسبوندم به در . صدای پا نزدیکتر و نزدیکتر شد .
آهسته نفسمو دادم بیرون و دوباره دادم تو و حبسش کردم تا خوب بشنوم . نه ازصدای پا مشخص بود که طرف غریبس چون با عجله قدم نمیزد و معلوم بود دنبال کسی نیست .نزدیکتر شد ،چندقدمی در بود ،انگار یه لحظه ایستاد ،ناگهان چنان بادی از خودش ول کرد که از ترسم دستم از روی زانوم در رفت ونزدیک بود با سر بیفتم زمین . وحشتزده به در خیره شدم ،تودلم گفتم خیرسرت پدرسگ ،خیابونو با مستراح اشتباه گرفته .
صدای پا دور میشد پشتمو تکیه دادم به در واینبار دوتادستمو گذاشتم روی زانوم تا نفس تازه کنم . چنان با سرعت این مسافت طولانی مدرسه تاخونه رو دویده بودم که حس میکردم قلبم از حلقم در میاد .انگار چاقو تو سینم زده بودن بشدت درد میکرد .
خیالم راحت شد که کسی دنبالم نیست .تودلم به زمین و زمان و بدشانسیم فحش میدادم .
−عجب بد بختی گیر افتادما ،یکی نیست بگه آخه بتوچه ،کاش دعوا نمیکردم ،اینم شد مدرسه؟کاش همون مدرسهءقبلی بودم ،مرده شور اینجارو ببره .حالا فردا چه خاکی بسرم کنم ؟اگه بگیرنم چی ،اگه توراه بندازنم تو تله....عجب مصیبتی گیر کردم .مردشورتو ببرن سعید مرده شور این هوشیدریو ببره.
.......
مدرسه حمزه یا هوشیدری یکی از زیباترین مدارسی بود که تو عمرم دیدم .عرض کردم بود ،چون دیگه نیست .
هوشیدری نامی این مدرسه رو تأسیس کرد که بعداز انقلاب مصادره شد و اسمش به حمزه تغییر داده شد البته مسئولین در جواب نمازگزارانی که میپرسیدن :آیادراین مدرسه که مصادره شده وغصبیه نماز میشه خوندیانه؟میگفتن آقای هوشیدری خودشون با رضایت قلبی این مدرسه رو وقف کردن .ولی راستش هیچکس آقای هوشیدری رو ندیده بود که بدونه راس میگن یانه .
اوایل انقلاب و اولین روزهای جنگ بود . یادمه ماهارو از مدرسهءلطف الله ترقی به هوشیدری منتقل کرده بودن ، سال سوم ابتدایی بودم وبرام سخت بود که از اون مدرسه به این یکی بیام.دلیلش مسافت راه نبود ،راستشو بخواین دلیلش این بود که توی مدرسهءقبلی احساس بزرگی میکردم . سال سوم ابتدایی بودم و اون مدرسه هم فقط دبستان ابتدایی داشت ما وسال آخریا واسه خودمون ارج وقربی داشتیم . اما هوشیدری تشکیل شده بود از راهنمایی و ابتدایی . درسته ابتدایی شیفت صبح بود و راهنمایی شیفت بعدازظهر اما بازم گاهی وقتهاشون باهم تداخل پیدا میکرد .
ازطرفی دیگه کسی جرأت نداشت به کسی حرف بزنه ،تا به یکی میگفتی بالا چشت ابروه میگفت صبرکن زنگ آخر به داداشم میگم حسابتو برسه ،بعدچششوگرد میکرد و میگفت داداشم سال دوم راهنماییه .
ولی مدرسهءقبلی که اینجوری نبود ،تا طرف بره یه مدرسه دیگه و داداششو خبر کنه ما خونه رسیده بودیم و داشتیم سفرهای گالیورو میدیدیم .
خلاصه ،سرتونو درد نیارم سه،چهارهفته ای از انتقالمون به مدرسهءحمزه یاهمون هوشیدری سابق میگذشت .
مدتی بود زیر نظر داشتمش،از همون روزی که جلوی در ساندویچی باخواهرش دیده بودمش قیافش تو ذهنم مونده بود واولین روزی که وارد مدرسهءهوشیدری شدم توی زنگ تفریح دیدمش .
فراش مدرسه کنار شیرهای آبی که باز بود یه اتاقک نمورو تبدیل کرده بود به دکه وتوش هله هوله میفروخت .
زنگ تفریح که میشد همه بچه ها از سروکول هم بالا میرفتن و تو سروکله هم میزدن تا یه چیزی بخرن از ساندویچ کالباس با گوجهءگندیده گرفته تا ساندویچ تخم مرغ و آبنبات و لواشک و آلوچه و برنجک و هزارتا آت وآشغال دیگه .
اما اون همیشه یه گوشه می ایستاد و فقط بهشون نگاه میکرد . گاهی باچشماش به دهن بچه هایی که داشتن هله هوله میخوردن با ولع خیره میشد .اما انگارسریع یه نیرویی جلوشو میگرفت و باز با اون نگاه غرورآمیزش سرشو مینداخت پایین یا راهشو کج میکرد و میرفت.
خیلی دوست داشتم باهاش رفیق بشم ،نمیدونم چرا .دلم نمیسوخت براش هرچند که میدیدم هیچکسی محلش نمیذاره اما بازم از روی دلسوزی نبود ،بلکه حس میکردم این اعتمادبنفسش این غرور ومردونگیش خیلی از سنش بیشتره و یجورایی با ابهتش کرده . یه روز از لابلای جمعیتی که به دکهءفراشمون هجوم آورده بودن خودمو دادم تو و با هر زوری بود خودمو رسوندم جلو.
آقای تیموری پشت پنجرهءشکستهءدکه ایستاده بود و پول میگرفت و هله هوله میفروخت .منتظر شدم تانوبتم برسه .دیدم داره به بغل دستیم نگاه میکنه ،گفت:زودباش بگو چی میخوای
بغل دستیم ساکت بود ،از پشت هم مدام هولمون میدادن ،دوباره آقای تیموری گفت:لالی بچه؟ بگو چی میخوای .
به بغل دستیم نگاه کردم اونم با اخم نگاهم کرد و گفت بگو دیگه،گفتم ازتو داره میپرسه بنال دیگه
آقای تیموری همونجور که به بغلدستیم خیره شده بود دستشو از لای پنجره آورد بیرون و زد تو سر من و گفت باتوام جوونمرگ شده بگو چی میخوای.الان زنگو میزنن .
اصلا یادم نبود آقای تیموری چشش چپه .یکه ای خوردم و درحالیکه سرمو میمالیدم گفتم دوتا کیک بدین
دوتا کیک رو داد منم پولشو دادم و با زور و بدبختی از لای جمعیت خودمو کشیدم بیرون و اومدم پیش پسره .
ایستادم کنارش .یه نگاه سریعی بهم کرد و روشو به سمت دیگه کرد .
گفتم سلام
بدون اینکه برگرده با صدایی که سعی میکرد کلفت جلوه بدش گفت:سلام آقا
کیک رو بردم جلوش و گفتم بفرما
زیر چشی نگاهی کرد و گفت:ممنون آقا نمیخوام .
گفتم :دوتا گرفتم بخور دیگه
 انگارمعذب بود،حرکت کرد، در حالی که میرفت گفت خودتون بخورید .
باعصبانیت بلند گفتم:به درک،نخور
یهو برگشت و با اخم اومد طرفم،توچشام خیره شد و گفت:چی گفتی ؟
باز با عصبانیت گفتم:همون که شنفتی. بروبینیم بابا
دستشو آورد طرف صورتم و با نوک انگشتاش زد به پیشونیم و گفت:زر زر نکنا
بادستم محکم زدم تخت سینش و هولش دادم و گفتم:خودت زرزر نکن انتر ،فکرکردی کی هستی ؟
هجوم آورد به طرفم منم پریدم بهش .همه یهو دورمون جمع شدن ،دست به یقه شدیم که ناگهان صدای ناظممون از پشت بلندگو بلند شد که:اونجا چه خبره اونجا چه خبره؟؟؟
سریع از هم جدا شدیم .با عصبانیت گفت:حالا بهت میگم صبر کن .
منم که از عصبانیت دیوونه شده بودم کیکی که ازدستم وسط دعوا افتاده بودو برداشتم و پرت کردم طرفش و گفتم:اگه مردی زنگ آخروایسا تا بهت بگم ،خفت میکنم .
صدای ناظمو اینبار از نزدیک شنیدیک که داشت بهمون نزدیک میشد . گفت:چه خبره اینجا؟
گفتم هیچی آقاخسروی .
گفت دارید دعوا میکنید؟
گفتم :نه آقا این دعوا داره من کاریش ندارم .
گفت:این دعوا داره؟پس تو چرا براش خط و نشون میکشی؟گوشمو آهسته گرفت .
یادش بخیر همونجور که گوشم تو دستش بود اونو هم بهش اشاره کرد وگفت:سعید بیا اینجا کنار من.گوش اونم گرفت و گفت :اگه بفهمم بیرون مدرسه هر جایی باهم دعواتون شده...(گوشمونو محکم فشارداد)....من میدونم و شما فهمیدید؟....بازم فشارشو بیشتر کرد .
بلند گفتیم:بله آقا،چشم‌آقا .
گفت حالا هرچی من گفتم تکرار کنید . من بیرون از مدرسه مثل یه بچه خوب ساکت و مودب میرم خونه و با کسی هم دعوا نمیکنم .
بعد مدام فشار پیچوندن گوش مارو زیاد و کم میکرد .
ماهم درست عین اینکه ولوم دستگاه صوتیو کم و زیاد کنن صدامونو بالا و پایین آوردیم و حرفشو تکرار کردیم
انگار خود آقای خسروی هم از این کار لذت میبرد چون دوسه بار هی خواست این حرفارو تکرار کنیم و هی عین ولوم گوشمونو سفت و شل میپیچوند .
خلاصه آخرش ولمون کرد رفتیم .با عصبانیت نگاهی به سعید کردم و رفتم توی کلاس .تازه فهمیده بودم اسمش سعیده .
...........
یکساعت و نیم گذشت و زنگ مدرسه رو زدن ،انقدر از دست سعید شاکی بودم که در تمام این یکساعت و نیم نفهمیدم معلم چی درس داد . سریع کتابامو ورداشتم و رفتم دم در مدرسه تا پیداش کنم .
بچه ها با سرعت از در میدویدن بیرون .لابلای جمعیت دیدمش که باهمون وقار همیشگی داره میاد بیرون .پشت درختی ایستادم تا منو نبینه .تودلم گفتم :یه کتکی بهت بزنم تا بفهمی با کی طرفی ،نیگا کن اون کت مسخرشو .
پشت سرش با فاصلهء۱۰−۱۵ متر حرکت کردم . خیلی شاکی بودم ،حس میکردم غرورمو خورد کرده ،براش کیک خریدم تا باهاش دوست بشم بعد بجای تشکر قیافه هم گرفت برام . میخواستم یه جای خلوت پیدا کنم ،تو دلم میگفتم به درک فوقش آقا خسروی هم بفهمه یه کتک مفصل بهم میزنه اما در عوض دلم خنک میشه.
پیچید توی یه خیابون ،حس کردم فاصلم ازش خیلی زیاده دویدم تا گمش نکنم دیدم رفت تو یه بقالی ،باخودم گفتم پس پول داره و چیزی نمیخره تو مدرسه!!!ای خسیس . ایستادم سر کوچه .مدت زیادی نکشید که از بقالی اومد بیرون .انگار چیزیو تو جیبش بزور فرو کرده بود ،جیبش قلمبه شده بود دوباره رسید سر کوچه ،پیچید سمت چپ ،باخودم گفتم الان بهترین وقته ،کسی هم نیست دویدم بطرفش رسیدم سرخیابون به سمت چپ نگاه کردم و خواستم داد بزنم صداش کنم و بپرم بهش که یهو دیدم یه دختر کوچولو از روبروش داد زد داداشی و دوید طرفش . ایستاد . کنارش چندتا پسر ۱۵−۱۶ ساله ایستاده بودن و باهم کرکر میخندیدن و بهم مشت و لگد مینداختن .
دختر پرید بغل سعید وسفت بغلش کرد . پسرا که توپیاده رو بودن یهو به سعید خیره شدن .سعید دستشو بزور کرد تو جیبش و باسختی اون چیزی که توش بود رو دراورد . یه سیب بود ،دادش به خواهرش . خواهرش که انگار مدتی بود چیزی نخورده بود با ولع به سیب نگاه کرد برد طرف دهنش اماانگار دلش نیومد ،با دستای کوچولوش سیبو برد طرف دهن سعید و تعارفش کرد که بخوره اما سعید به علامت امتناع دستشو گرفت بالا .
یهو یکی از پسرا پرید و سیبو از دست خواهر سعید گرفت و گفت:بده بینیم بابا ،نمیخوری خوب بده من
سعید جا خورد ،یهو داد زد :بدش
پسره لبخندی زد و گفت:برو یکی دیگه بخر .نه چندتا بخر همه دور هم بخوریم .
سعید دوباره گفت:بده یالا بده .
رفت طرفش پسره با دست هولش داد ،عقب عقب رفت و بزور خودشو نگه داشت که نیفته . دوستای پسره کرکر میخندیدن . خواهر سعید جیغ زد :هی آقا سیبه داداشمو بده .
پسره خندید و گفت:تو خفه فسقلی .میام گوش خودتو داداشتو میبرما
دختره یهو شصتشو نشون داد و گفت:بیلاخ ،داداشم میکشت
پسره یهو پاشو ول داد طرف پای خواهر سعید .دخترک افتاد زمین سعید هجوبرد طرف پسر .ولی اون با یه دستش سعیدو عقب نگه داشته بود و با دست دیگش داشت سیبو گاز میزد .سعید لنگ ولگد مینداخت اما دستش نمیرسید .یهوپسره ته موندهءسیبو کوبوند تو سر سعید و چک محکمی زد تو صورتش . خواهر سعید جیغ کشید و گریه کرد و......
نمیدونم ...نمیدونم چی شد ...چه اتفاقی افتاد .....فقط فهمیدم پاره آجری که کف خیابون افتاده بود تو دستمه .ازش خون میچکید و صدای عربدهءپسره بلندشده .یکی از رفقاش یقمو گرفت بزور خودمو از دستش خلاص کردمو عین برق پا بفرار گذاشتم صدای داد و نالهءپسره و صدای دویدن و قدمهای رفقاشو پشت سرم میشنیدم و تندتر و تندتر میدویدم و به سرعتم اضافه میکردم ،تارسیدم به در خونه.
.........
حالا پشت در بودم ،دیگه هیچ صدایی شنیده نمیشد . نفس نفس میزدم ،نه از دویدن ،بلکه از وحشت .باز تو دلم گفتم ،ای لعنت بتو سعید ببین چه بلایی سرم اومد .نکنه طرف بمیره.نکنه خونه رو پیدا کنن .نه فکر نکنم بمیره ،هیکلش گنده بود شاید فقط زخمی شده ،اگه آقای خسروی....نه از کجا بفهمه اونادبیرستانی باید باشن از کجا بدونن ما تو کدوم مدرسه هستیم .
داشتم از پله ها بالا میرفتم و این فکرا مدام تو سرم میچرخید که یهو با وحشت ایستادم و بلند گفتم:کتابام کو؟
ادامه دارد


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ خودتون خوش امدید مطلب جدید داری خوب میتونی تو وبلاگ بفرستی تا همه ازش با خبر بشن نظر هم یادت نره
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان // رمان / شعر / پیامک // و آدرس romanak.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 29
بازدید هفته : 54
بازدید ماه : 54
بازدید کل : 2483
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1